۲۵تیر
شب اول زندگیام تو بیمارستان گذشت. البته من مشکلی نداشتم که بریم خونه، مامان جون بعد از عمل، شرایطش مساعد نبود.
شب اول بعد از بیمارستان، شیرگاه خونه بابابزرگ بودیم.من همهش گریه میکردم. مهمونا رفتند، من با قدرت بیشتری ادامه دادم!
ساعت یک بامداد، دل بابا جونم برام (برای مامان جون؟) سوخت. گریهام بند نمیاومد. گرسنه بودم و نمیتونستم شیر بخورم. اومد بغلم کرد و یه دور تو خونه منو چرخوند و همه جا رو نشونم داد. خیلی زود هم خسته شد و وقتی دید من ساکتم، دراز کشید در حالی که من هنوز بغلش بودم. بالاخره همون جا یک ساعت خوابیدم. بعد که بیدار شدم، منو تحویل مامان جون داد و من به بیداری و گریه ادامه دادم.